به گزارش ایکنا؛ نصرالله حکمت، استاد گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی در یادداشتی به بیان نکاتی در زمینه عاشورا پرداخت که در ادامه متن آن از نظر میگذرد؛
جایگاه عاشورا در تاریخ
فهم و درک عاشورا، فهم کل تاریخ بشر است. عاشورا نقطه عطفی است در میانه تاریخ بشریت که آن را به «پیشاعاشورا» و «پساعاشورا» تقسیم میکند. تقسیمبندیهای گوناگونی از تاریخ زندگی انسان در این کره خاکی در دست داریم. یکی از آنها که بیشتر جنبه علمی دارد و مستند به پارهای شواهد است، تقسیم تاریخ انسان ـ البته میلیاردها سال پس از پیدایی جهان و ظهور جریانات زیستی و پدید آمدن انسانهای نخستین ـ به سه دوره است: ۱. انقلاب شناختی، حدود ۷۰۰۰۰ سال پیش، 2. انقلاب کشاورزی، حدود ۱۰۰۰۰سال پیش، 3. انقلاب علمی، حدود ۵۰۰ سال پیش.
در عین حال که این تقسیمبندی، درست و قابل قبول است ما اما میخواهیم از منظری دیگر و با نگاهی دیگر تاریخ بشریت را ـ و البته مرادم از زمان آدم ابوالبشر است ـ، به دو دوره تقسیم کنیم؛ پیش از عاشورا و پس از عاشورا.
ملاک این تقسیمبندی، رابطه انسان و حقیقت است و بر همین پایه یک سبد پرسش شکل میگیرد که کم و بیش با آن آشناییم. در همین باب، بنده تقسیمبندی دیگری دارم که با آن دو دوره همپوشانی دارد و با هم میتواند رابطه «انسان و حقیقت» را از لحظه هبوط آدم بر این کره خاکی تا امروز تبیین کند و احوال او را توصیف کند و وضعیت امروزین او را برای ما معلوم کند و در نتیجه ما بتوانیم دریابیم که اکنون به لحاظ ارتباطمان با حقیقت، در کجای تاریخ قرار داریم و چگونه باید زیست کنیم تا مطمئن باشیم که حقیقت را گم نکردهایم و به بیان دقیقتر اطمینان یابیم که در پیچاپیچ درههای هولناک تاریخ گم نشدهایم (و البته میان «گم کردن» و «گم شدن» شکافی هراسآفرین نشسته است. در این باره کتاب «شمس تبریزیِ پرسش» را بخوانید). به عبارت دیگر و به ادعای نگارنده، با التفات به این شکل از تقسیمبندی میتوانیم اطمینان یابیم که هنوز انسان میتواند دستش را به دست خدا دهد تا گم نشود.
آن تقسیمبندی دیگر این است که از زمان آدم تا امروز، ارتباط انسان با حقیقت سه دوره و سه شکل داشته است: ۱. دوره کشف المکشوف، ۲. دوره کشف المحجوب، ۳. دوره ستر المحجوب. خلاصه سخن این است که آدمیان در ادوار نخستین، حقیقت برایشان آشکار و عیان بوده و درک و دریافتشان از حقیقت، و رفتارشان، میتوانسته آن را بیشتر ظاهر و عیان کند. در دوره میانی، حقیقت میل به احتجاب کرده و در عین حال اراده انکشاف نیز داشته و آدمیان میتوانستهاند راهی به کشف حقیقت داشته باشند. دوره پایانی همین دورهای است که ما در آن به سرمیبریم؛ این دوره، عصر احتجاب حقیقت است و آدمی هر گامی که در جهت کشف حقیقت و درک و دریافت آن برمیدارد، در عین حال که آتش اشتیاق به حقیقت را در دلش زنده زنده نگه میدارد اما باید هشیار و متفطن باشد که هر گام او میتواند بر سیمای حقیقت، پردهای بیفکند و آن را پنهانتر کند.
نکته بسیار مهم و به غایت ظریف در بحث حاضر این است که وقتی ما سخن از «حقیقت» و ارتباط انسان با آن میگوئیم، مرادمان تجسم حقیقت در یک انسان است. اگر حقیقت کل جهان، در یک انسان، تجلی نکند و تجسم نیابد و متمثل نگردد، ارتباط آدمی با حقیقت بالکل منقطع میشود و او هرگز نمیتواند درک و دریافتی از حقیقت داشته باشد و در باره آن سخنی بسامان بگوید.
سخن فوق به این معنا است که خدای خالق عالم و آدم، همواره خودش را معرفی میکند و به انسان میشناساند و بهترین شکل معرفی خودش، این است که در «وجه» یک انسان دیگر که نماینده حقیقت او است، ظاهر شود و با او سخن بگوید و او زبان خدا را برای دیگر انسانها ترجمه کند. آنکه آدمیزادگان میتوانند «وجهالله» را به مثابه حقیقت متجسم ببینند و سخن خدا را از زبان او بشنوند. اگر خدا در انسانی برگزیده، متجلی نشود رابطه انسان با خدا که عین حقیقت است بریده میشود.
دوره «کشف المکشوف»، روزگاران نخستین است که در آن، پیامبران که بندگان صالح و برگزیده خدا بودند به مثابه «حقیقت مکشوف» در میان مردم و با آنان زندگی میکردند و هر کس دلش میخواست میتوانست حقیقت مکشوف را دریابد و ببیند و با او بنشیند و بیشتر آشنا گردد و او را بهتر و بهتر کشف کند.
دوره «کشف المحجوب» روزگارانی است که در آن، پیامبران، با فاصله زمانی بسیار از جانب خدا مبعوث میشدند. این دوران، به پیامبر خاتم ـ درود خدا بر او و خاندان پاکش ـ ختم شده که با پیامبر پیشین عیسی مسیح ـ درود بر او ـ قریب ششصد سال فاصله زمانی داشته است در این دوره، حقیقت ـ به عنوان ظهور در پیامآور الهی و به مثابه تجسم بشری ـ میل به احتجاب میکند و در عین حال، انکشاف حقیقت، برقرار و باب آسمان و وحی الهی گشوده است و آدمیان میتوانند حقیقت محجوب را کشف کنند.
دوره سوم که دوره پایانی تاریخ و آخرالزمان است، عصر «ستر المحجوب» است که زمینههای آن با رحلت پیامبر خاتم ـ درود بر او و خاندان پاکش ـ پدید میآید اما دقیقا به گونهای رسمی با غیبت کبرای امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه ـ آغاز میشود.
این دوره هم در شروعش و هم در استمرارش مشتمل بر مقاطع حیاتی و سرنوشتساز است. در آغاز باید به این نکته الهی توجه جدی شود که خدای خالقِ رحمان، هرگز انسان را به حال خود رها نمیکند و به خود وانمینهد. بنابراین اگر نبوت و پیامبری در ظهورش به پایان رسیده و منقطع شده، خط تازهای آغاز میشود که باطن نبوت است به نام «امامت و ولایت» که نظر به احوال بشری و ورود انسان به مرتبه اوج عقلانیت ـ یعنی منزل فلسفه ـ اینک به موازات عقل بشری که تیغ دو دم است و خنثی است یعنی میتواند هم مخاطب خدا باشد و هم مخاطب شیطان، دستگیر کسانی است که به راستی در جستوجوی حقیقتاند و میخواهند مخاطب خدا باشند و کلمات او را بشنوند.
سرآغاز این دوران یک بانو است که «بانوی حقیقت» و مبدأ روزگار «احتجاب حقیقت» و «حقیقت خانهنشین» است. از زمان او تا شروع عصر غیبت را میتوانیم «مدخلِ» دوره «سترالمحجوب» بدانیم؛ مدخلی که هر روزش جای تأمل و ژرفاندیشی دارد و سرنخی از آینده تاریخ بشری را میتوان در آن جست. وضعیت کلی این مدخل این است که چنان که بانوی حقیقت، از قول پیامبر میگوید «امام همانند کعبه است؛ کعبه نزد کسی نمیرود، بلکه هرکه بخواهد و شوق آن را داشته باشد، به سوی کعبه میرود». بدین گونه روزگاری آغاز شده که در آن، تجسم حقیقت و انسان کامل، وظیفه ابلاغ ندارد بلکه در جای خویش مستقر است؛ آنان که شوق حقیقت دارند و در جستوجوی آنند، باید بروند و او را بیابند. اما از جانب دیگر ویژگی بسیار مهم و چشمگیر این مدخل و این بازه زمانی تقریباً دویست ساله این است که بذر عقلگراییِ (راسیونالیزم) افراطی و اقتدارطلب که نمیخواهد از چارچوب درک و فهم عامه و از مقاصد قدرت طلبانه، قدم فراتر بگذارد و نمیخواهد تسلیم حقیقت گردد و در صدد آن است که آرامآرام به جاهلیت عربی بازگردد و اشرافیت پیشین را احیا کند، تمام قدرتش را فراهم آورده و جریانی به راه انداخته که باطنش ضد حقیقت است و عزمش را جزم کرده که اساس امامت را که ادامه نبوت است از بیخ و بن برکند و خانه حقیقت را ویران کند و به مرور ایام خدا را و دین او را محو و نابود گرداند.
غریب و شگفتانگیز نیست اگر بشنویم که از بیمهری، جفا، ستم، خشم، خشونت، آتش و تازیانه، هر چه در توانشان بود دریغ نکردند و هر چه توانستند کردند تا نام و نشان حقیقت محو گردد. سراسر این مدخل، لبریز از نامهربانی و جور و جفا بر خاندان پیامبر(ص) است. اوج این ستمکاری و جفاورزی در کربلا است. حسین، سبط پیامبر خدا و سید جوانان بهشت و ولی خدا و عبد صالح و انسان کامل است. او وارث همه انبیا و عصاره تاریخ پیامبری است. او را در کربلا سر بریدند و خونش را که خون خدا بود بر خاک ریختند.
وقتی خون خدا در کربلا ریخته شد، نقطه عطفی در تاریخ پدید آمد که در این نقطه، عمر یک دوره تاریخی به سر آمده و دورهای تازه آغاز میشود. «روز تاریخ» که در آن، حقیقت، بیش و کم عیان میبود به پایان رسیده و «شب تاریک تاریخ» شروع میشود.
عصر انسان کوچک
اکنون به روزگار خودمان میآئیم تا بدانیم در کجای این تاریخ قرار داریم. این مقطع زمانی که ما در آن به سرمیبریم در اواخر «شب تاریک تاریخ» قرار دارد. انسان این روزگار با انسان ادوار گذشته، تفاوتهای بسیار دارد و از جهات گوناگون میتوان این تفاوت را مورد مطالعه قرار داد. بنده میخواهم تفاوت این دو انسان را از منظر جهانی که در آن زیست میکنند نگاه کنم و سخن از «انسان بزرگ» و «انسان کوچک» بگویم. توجه داشته باشیم که این بحث، در اصل طرح خود متضمن ارزشگذاری نیست؛ بلکه بحثی فلسفی است که در قالب توصیف دو انسان مطرح میشود و البته در لوازم و نتایج خود میتواند به حوزه اخلاق و ارزشها و میزان نزدیکی انسان به حقیقت و دوری او از آن نیز وارد شود.
سخن در این است که ماجرای این دو انسان، انسان بزرگ و انسان کوچک، ماجرای کل تاریخ بشری است و در هر دورهای، این دو انسان، زیست میکردهاند اما در کنار خواست آدمیان، روح هر دوران نیز اقتضائی دارد. از جانب دیگر همه جنگ و نزاعها و مناقشات، ریشه در این دوگونه انسان دارد. فعلاً صرف نظر از کل تاریخ، انسان امروز یعنی انسانِ پس از انقلاب علمی، آرامآرام و در طول این پانصد سال اخیر، تبدیل به «انسان کوچک» شده و هر روز که میگذرد، کوچکتر میشود؛ چرا که به موازات گسترش معلومات و دانستههایش، اعتیاد و وابستگی او به معلومات محدود، به شدت افزایش یافته و او اینک در جهان کوچکی از دانستههایش زندگی میکند که نامش «جهانلانه» است. انسانی که در جهانی کوچک زیست میکند و از جهان بزرگ و کل هستی، منفصل گشته «انسان کوچک» است.
زندگی «انسان کوچک»، که شکل مسلط و غالب بر زندگی انسان امروز است با زندگی «انسان بزرگ» کاملاً و در همه جوانبش متفاوت است. در اخلاق، سیاست، هنر، اندیشه، روابط، رفاه، خانه، خیابان، شادی و غم، بازی و تفریح و همه چیزشان، با یکدیگر تفاوت جدی و عمیق و تعیین کننده دارند. پارهای از مهمترین تفاوتها را میشمریم:
۱. انسان بزرگ ـ که در ادوار گذشته بیشتر یافت میشد و امروز کمترـ برای زندگی انسانی، اتکایش به اخلاق و عشق و احترام است اما انسان کوچک، اتکایش به قانون است.
۲. در زندگی انسان بزرگ، وضعیت بدین گونه است که نسلهای پیشین، ذخائر علمی و اخلاقی و آداب زیستن را به نسلهای بعدی و به کوچکترها آموزش میدهند اما در زندگی انسان کوچک، کوچکترها و نسلهای بعدی به بزرگترها میآموزند.
۳. در گذشتهها و در زندگی انسان بزرگ، قدرتهای درونی و نهفته و خلاقیت و آفرینندگی و ابتکار، تعیینکننده بود اما در زندگی امروز یعنی انسانِ کوچک، انسانها از قدرتهای درونی، تهیگشته و از خود اخراج شده و یکپارچه اتکایِ به بیرون از خویشند.
۴. در گذشتهها و در زندگی انسان بزرگ، حقیقتها و حقیقیها، زیستمدار انسان بوده اما در زندگی انسان کوچک، جهان حقیقی، همان جهان مجازی است و مجاز، مبدل به حقیقت شده است؛ از جمله دارایی انسان کوچک، دارایی مجازی است؛ یعنی داراییای که منفصل از انسان است و به سهولت از او جدا میشود.
۵. تفاوت دیگری که وقتی از منظر گذشته و اکنون، به آن مینگریم، اهمیت خاصی مییابد این است که انسانها در گذشتهها میتوانستند آینده را تا اندازه قابل توجهی ببینند و بخوانند و پیشبینی کنند اما اکنون به وضعیتی درآمدهایم که حتی پنج سال بعد را نمیتوانیم پیشبینی کنیم و این بدان معناست که انسان، از آینده خود منفصل گشته و به حال و روزی افتاده است که او از گذشته خود میگریزد و فرار میکند؛ و آیندهاش از او. انسانی که نه گذشته دارد و نه آینده، فاقد «اکنون» است و چنین انسانی به مرتبهای دونِ زمان، سقوط کرده است. به بیان دیگر، رابطه انسان با زمان، شبیه رابطه جانوران با زمان شده است و در نتیجه، انسان در زمان خود، هیچ نقشی ندارد و حضور خود را در زمان، از دست داده است.
ریشه همه این تفاوتها را میتوان در آنجا جُست که انسان کوچک، در محدوده خاصی از دانستهها و معلومات ـ یعنی «جهانلانه» ـ بهسرمیبرد اما این محدوده و این معلومات کوچک را تبدیل به میزانی کرده برای سنجش کل هستی و همه مجهولات. به بیان دیگر، از دانستههای کوچک و محدود خود یک ترازو ساخته و با آن، جهان بیکرانِ مجهولات و کل هستی را سنجش میکند. اینک اکثر انسانها شبیه هم و کوچک شدهاند و همه یک ترازو در دست دارند و تفاوتشان فقط در بزرگی و کوچکی و شکل و رنگ ترازویشان است.
انسان بزرگ اما میداند که جهان هستی، بسیار بسیار بزرگتر از آن چیزهایی است که او میداند؛ پس جهان کوچک دانستههایش هرگز نمیتواند او را در اندرون خود محبوس کند.
انسان و کربلا
پرسش از رابطه انسان و کربلا ـ و آنچه در روز عاشورا رخ داده ـ مسئله ماست. (توجه داریم که این مسئله، هم به غایت مهم است زیرا فهم آن میتواند ما را در پیدا کردن راه زندگی در این عصر یاری کند و هم بسیار وسیع و گسترده است و از این رو ما فقط میتوانیم فهرستی از مباحث را مطرح کنیم).
اینک درباره پرسش فوق و تلاش برای نزدیک شدن به حریم پاسخ آن، نکاتی را به اجمال، مرور میکنیم:
۱. با واقعه عاشورا، انسان قدم در وادی «شب تاریک تاریخ» مینهد و رفتهرفته دوره «ستر المحجوب» آغاز میگردد. زیرا در عاشورا «حقیقت متجسم» در یک انسان صالح و پاکیزه را سر بریدند و خون پاکش را که خون خدا بود ریختند.
۲. تاریخ امامت و ولایتِ پس از عاشورا تاریخ تفسیر عاشورا و تاریخ «مرثیهخوانی» و مرثیهسرایی در فراق حقیقت است.
۳. با غیبت کبرای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا فداه، انسان، از مدخل دوران «ستر المحجوب» عبور میکند و قدم در متن روزگار «حقیقت غایب» مینهد و شب تاریک تاریخ را تجربه و زندگی مینماید.
۴. اینک انسان میماند و درد جستوجوی حقیقتی که غایب است و ظهور ندارد اما حضور دارد؛ روزگاری لبریز از عسرت و محنت و دردِ درک برای آنان که دلداده حقیقتند و نمیخواهند در عهد فراق حقیقت، آن را فراموش کنند و میخواهند در غیاب خورشید، پندار مرگ خورشید، بر ذهن و زبانشان غلبه نکند و همواره زیر لب زمزمه دارند که «باور نمیکنیم که خورشید مرده است».
۵. در این دوران که دوران غیبت و غربت حقیقت است، انواع و اقسام رنگارنگِ اندیشه و مکتب و راه و رسم و اسم و قصه و حکایت پدید میآید و انواع دامها و فریبها بر سر راه بنیآدم قرار میگیرد و هر دم از باغ بیریشه مکر شیطانی، بری میرسد.
۶. همه این دامهای تزویر را میتوان در دو شکل کلی دستهبندی کرد: الف. حقیقت فروشی. ب. حقیقت گریزی. یک دسته به اسم حقیقت، و به نام دین و خدا و پیغمبر و موسی و عیسی و حسین و امام زمان، دکّه «حقیقتفروشی» راه انداختهاند. دسته دیگر با انکار حقیقت و با نفی عملکرد دسته اول، سخن از انسان و آزادی و عقل و روشنفکری و حقوق بشر میگویند.
این دو دسته، با تمام اختلافاتی که باهم دارند و گاه در برابر هم صف میکشند و خون یکدیگر میریزند، در یک نقطه اشتراک دارند و آن این است که «حقیقت» را قربانی اغراض و منافع خویش کردهاند و هر دو، از راهی که در پیش گرفتهاند، نان میخورند و دنیایشان را آباد میکنند. آنچه در این میانه، غریب و غایب و قربانی است حقیقت است.
۷. اکنون انسانها به دو شکل زیست میکنند؛ به شکل «انسان کوچک» و «انسان بزرگ». اکثر انسانها در یکی از دو دام مذکور گرفتارند؛ یا در دام حقیقتِ مسخشده و یا در دام حقیقتِ انکارشده. انسانی که جایگاه تاریخی خود را درک نکرده و ندانسته که در شب تاریک تاریخ بهسرمیبرد و در روزگار «ستر المحجوب» زندگی میکند و التفات نکرده است که در این دوران «پرده میبارد از در و دیوار»، ناگزیر گشته که خود را تسلیم دانستههائی کند که دیگران و این و آن برایش ساختهاند. وقتی ما توجه نداریم که در عصر «غیبت حقیقت» به سرمیبریم و نباید هرگز در جهان کوچکی از معلومات و دانستهها محبوس شویم، خواه دانستههای خودمان و خواه دانستههای دیگران ـ دیگرانی که هیچ فرقی ندارد که چه اندازه بزرگ و عظیمالشأن و چشمپرکن باشند ـ و بر اثر این بی توجهی، خود را در دام فریب گفتهها و دانستهها و معلوماتِ این و آن میافکنیم، به سادگی تبدیل به «انسان کوچک» میشویم؛ انسانی که نه در جهان بزرگ که لبریز مجهولات است و حقیقتش غایب است، بلکه در جهان کوچکی بهسرمیبرد که همه چیز آن را برایش معلوم کردهاند؛ یعنی در «جهانلانهای» است که اگر دارای حقیقت است حقیقتش کاملاً روشن و معلوم است و اگر بیحقیقت است بیحقیقتیاش کاملاً روشن و معلوم است. هر دو غافل از ایناند که در عصر «غیبت حقیقت»، هیچ چیز کاملاً روشن و معلوم نیست.
کربلا و حقیقت ناب عقل و دین
آنچه در این جا میگویم و پیش از این در باره کربلا و عاشورا گفتهام، نه کلام است، نه تئولوژی، نه اعتقادات، نه ایدئولوژی و نه حتی انتولوژی؛ بلکه فراتر از انتولوژی و هستیشناسی است. اینها در قالب هیچگونه «لوژی» و «لاجیکی» نمیگنجد و هیچ مفهومی تاب حملشان را ندارد. حقایق تجربی و انضمامی زندگی ایمانی یک انسان است. حقایق ایمانیِ عریان و نابی است که بر خاک افتاده و سمکوب شده است. حقایقِ در خاک و خون طپیده است. آری اینجا کربلا است. سرزمین حقایق سربریده و خاکآلوده و به خون خفته.
از کربلا میگویم. از سرزمین حقایق ناب عقل و دین. غیر آن را نمیشناسم و نمیدانم که چه میگویند؛ نه روشنفکرانِ از حقیقت گریخته را؛ و نه دینفروشانِ حقیقتبهمنفعت آمیخته را. این هر دو به یاری هم چیزی از عقل و دین باقی ننهادهاند. هر روز به دست آنان تکهای از عقل و دین، تخریب میشود.
من فقط کربلا و عقل و دین کربلا را میشناسم و میخواهم. عقل و دین من، عقل و دین حسین است. بنده حقیر به عنوان کوچکترین مرثیهخوان کربلا، وظیفه خود میدانم که برای «تکانسان»هایی که میخواهند هم از دام حقیقتفروشان برهند و هم از دام حقیقتگریزان، حقایق ناب ایمانی و فلسفی را که در کربلا، به خاک و خون طپیده، به قدر ظرف کوچک فهمم بگویم. برای هر یک از این معانی یک کتاب حرف و سخن دارم اما اینجا فضای تنگ اجمال و ابهام است و منِ فقیر، نه روشنفکر که ابهام اندیشم.
سالها پیش، کسی که چند کتاب فلسفه خوانده بود، روزی به من گفت: «زیارت عاشورا، فحشنامه است» و مرادش این بود که در این متن، آل امیه و آل مروان و دیگر جفاپیشگان، پیوسته لعن شدهاند. به راستی باید گریست برای غربت حقیقت در متن روزگار «ستر المحجوب». از نگاه من، زیارت عاشورا، زیارت جامعه کبیره و متن همه زیارتها و دعاهایی که از ناحیه امامان معصوم شیعه درود خدا بر آنان، رسیده است، مشتمل بر حقایق ناب ایمانی است که با تنزل مرتبه میتوان آنها را در ساحت عقل ناب فلسفی به تأمل نشست و اسرار جهان هستی و رموز زندگی انسانی را از دل کلمات عظیمش استنباط کرد. خاک بر سر من که چنان ذهنم آلوده به مسائل خوار و خفیف فلسفیِ این روزگار شده که قدرت درک حقایق ناب ایمانی و فلسفی را از دست دادهام.
در زیارت عاشورا حقایق ناب عقلی، از شکل مفهومی و انتزاعی خود به در آمده و در قالب تجربهای عینی و انضمامی قرار گرفته و اینک مرد میدان تفکر میطلبد تا بتواند چگونگی رویارویی حقیقت و ضد حقیقت را دریابد و دریابد که چگونه ضد حقیقت میتواند در چهره حقیقت ظهور کند و حقیقت را به خاک و خون کشد و سر ببرد. اینک میتوان دریافت که قدرت، چگونه میتواند حقیقت را از پای درآورد و درهم بشکند. قدرت چگونه میتواند مبدل به حقیقت شود.
ای کاش کربلا و زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره، به غرب میرفت و به دست فیلسوفان بزرگ آن سرزمین میافتاد. ای کاش اسپینوزا، هگل، کییرکهگور، هوسرل، دریدا، آگامبن، نیچه، هایدگر، فوکو و هابرماس و صدها فیلسوف دیگر غربی، کربلا را میشناختند.
انتهای پیام