حفظ ۲۷ جزء قرآن در اسارت به انگیزه دیدار با امام(ره)
کد خبر: 3924969
تاریخ انتشار : ۰۴ مهر ۱۳۹۹ - ۰۶:۰۵

حفظ ۲۷ جزء قرآن در اسارت به انگیزه دیدار با امام(ره)

آزاده دفاع مقدس و حافظ ۲۷ جزء قرآن گفت: انگیزه حفظ قرآن در اسارت را حاج‌آقا ابوترابی در وجودم ایجاد کرد در کنار انگیزه و روحیه‌ای که به اسرا می‌داد وعده دیدار حافظان قرآن با امام خمینی(ره) را داد و این انگیزه‌ای شد تا در روز‌های اسارت مشتاقانه حفظ قرآن را دنبال کنم.

کیانیدر منظومه لغات، وقتی به واژه اسارت می‌رسیم، جز در بند بودن و در حصار سختی و تنگنا قرار گرفتن، چیز دیگری را نمی‌توان متصور بود و حکایت غریبی است که در آن مظلومانه زیستن و روزگار همراه با مشقت گذراندن به‌خوبی مشهود و ملموس است.

حتی اگر کوتاه هم باشد، بسیار آزاردهنده است، حال اینکه بخواهی 8 سال در بدترین شرایط ممکن در چنگال جماعتی سنگدل قرار بگیری و روی اعتقادات و ارزش‌های خود استوار بمانی و خم به ابرو هم نیاوری!

یکی از رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس در دومین اعزام خود به جبهه و در اولین عملیاتی که حضور پیدا می‌کند به اسارت بعثی‌ها درمی‌آید، این آزاده پرافتخار با حضور در دفتر ایکنا از خاطرات خود می‌گوید.

خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چگونه برای اولین بار به جبهه اعزام شدید و عکس‌العمل خانواده‌تان چه بود؟

غلامعلی کیانی هستم متولد 1346 در تویسرکان همدان، دارای 3 فرزند و بازنشسته سپاه هستم. در ابتدای جنگ در همدان نزد برادر بزرگترم زندگی می‌کردم و به کارگری و بنایی مشغول بودم، به دلیل حضور برادرم در بسیج و فعالیت‌هایش در مسجد امام جواد(ع) منطقه چرمسازی که همراهی‌اش می‌کردم و با دیدن وضعیت جنگی و آژیرهای قرمز در شهر تصمیم گرفتم برای اعزام به جبهه اقدام کنم.

به سپاه همدان مراجعه کردیم با اعزام برادرم مخالفت کردند و گفتند که باید از خانواده‌ات نگهداری کنی، من نیز به یکی از دوستانم که آشنا بود مراجعه کردم و او را از تصمیمم باخبر کردم و او نیز برای اینکه مانع اعزامم به جبهه نشوند راهکارهایی را نشان داد، باید مدارکی را ارائه می‌دادم که دو نفر پاسدار و یک پاسبان آن‌ها را امضا می‌کردند در شناسنامه‌ام دست بردم و دو سال آن را بزرگ‌تر کردم و روزی هم که برای تأیید رفتم کفش پاشنه بلند پوشیدم تا نگویند سنت کم است.

همراه با حدود 100 نفر از نیروهای ثبت‌نامی، قبل از اعزام دوره‌های آموزش نظامی را در پادگان قهرمان به مدت سه هفته گذراندم. مراحل را پشت سرگذاشتیم و زمان اعزام رسیده بود که شب قبل از اعزام پدرم از تویسرکان به همدان آمد تا مرا ببیند و از رفتن منصرفم کند، پدرم مداح بود، من هم از این قضیه استفاده کردم و به او مصائب اهل‌بیت(ع) را که همیشه در مداحی‌هایش ذکر می‌کرد یادآوری کردم و گفتم من نیز برای امام حسین(ع) در این راه قدم می‌گذارم و در نهایت پدرم چشمانش پر از اشک شد و مرا در آغوش گرفت و گفت برو، پدری که خیلی سخت و مقتدر بود و احتمال رضایت دادنش را نمی‌دادم راضی شد تا فردا به جبهه بروم، اما برای اینکه نکند دوباره تا صبح منصرف شود شب را به خانه نرفته و در پادگان قدس ماندم و در نهایت نشد که با برادر و خواهرم خداحافظی کنم.

اولین اعزام من در تیرماه 61 اتفاق افتاد، روز اعزام حال و هوای خاصی داشت مردم زیادی برای اعزام رزمندگان می‌آمدند و با گل و اسفند آن‌ها را راهی می‌کردند. به منطقه عملیاتی غرب می‌رفتیم، کشیدن جنگ به سمت غرب یکی از تاکتیک‌های نظامی فرماندهان بود تا دشمن را از جنوب غافل کرده و عملیاتی را در آن منطقه راه‌اندازی کنند.

چگونه و در کجا به اسارت درآمدید؟

در اعزام بعدی به جنوب و برای عملیات رمضان رفتیم، شب آغاز عملیات فضای جالب و خاصی بود، بچه‌ها غسل شهادت می‌کردند، یکی از رزمنده‌ها را دیدم که در کاغذِ سیگار در حال نوشتن چیزی بود، از او پرسیدم که چه می‌نویسد و او متنش را برایم خواند که در اصل وصیتنامه‌ای برای خانواده‌اش بود اینکه «پدر و مادرم همیشه پشتیبان امام باشید» من هم به او گفتم برایم بنویسد و 2 تومن بدهی به یک دوچرخه‌ساز داشتم و از او خواستم که این نکته را برای خانواده‌ام بنویسد.

همه در تب و تاب عملیات بودیم، آرام و قرار نداشتیم و شور عجیبی بین رزمندگان وجود داشت. سپاه ثارالله همدان در این عملیات با رمز «صاحب‌الزمان» زیر نظر سپاه کرمان بود که با هدف آزادسازی بصره به فرماندهی سردار سلیمانی آغاز می‌شد و ما با افتخار در این عملیات جزء نیروهای سردار بودیم هر چند آن زمان شناختی از ایشان نداشتیم. ما زیر نظر دلاوری، مسئول عملیات بودیم. تجهیزات کمی داشتیم و طبق گفته مسئول عملیات قرار بود همچون توپی چهل تکه در کنار هم باشیم تا کمبود تجهیزات موجب شکست ما نشود.

در آن عملیات آرپیچی‌زن بودم، زمانیکه از منطقه زید و کوشک عبور کردیم ادوات دشمن را می‌دیدیم و آتش شدت گرفته بود و خیلی شرایط سختی بود، چیز عجیبی که در این عملیات بود شدت بارش تیرها آنقدر زیاد بود و ما تیرهای رسام را می‌دیدیم که به سمتمان می‌آمد اما خیلی کم به رزمنده‌ها اصابت می‌کرد و این واقعاً یک اتفاق خدایی بود، نمی‌دانم به خاطر عظمت امام بود یا شهدا یا ایمان قوی رزمندگان اما به وضوح امداد و عنایت الهی دیده می‌شد.

منتظر آوردن برانکارد بودیم که اسیر شدیم

نزدیکی‌های صبح حدود 50 الی 70 کیلومتر پیشروی کرده بودیم، من از ناحیه دست، پا و کمر مجروح و زمین‌گیر شده بودم، یکی از بهترین رفقایم به نام سرهنگ علی‌اصغر نادری نیز همراهم بود، دست و پای زخمی مرا بست و گفت تکان نخور تا با برانکارد برگردم او رفت و کمی بعد قبل از بازگشتش ما به اسارات بعثی‌ها درآمدیم (سال‌ها بعد که آزاد شده و به همدان برگشتم نادری را دیدم و از من پرسید غلام کیانی خودت هستی به شوخی گفتم تو رفتی برانکارد بیاوری پس کو؟).

همانطور که زخمی‌ها روی زمین افتاده بودیم در چند متری خود حلبی از آب را دیدم و به سختی و کشان کشان سعی کردم از آن آب به همرزمانم بنوشانم، یکی از زخمی‌ها که اهل تویسرکان نیز بود خودش را معرفی کرد و گفت من معینی هستم اگر برگشتی خبر مرا به خانواده‌ام برسان و نشانی منزلش را داد اما کمی بعد در همان مکان به شهادت رسید.

تنها خوراکی که همراه داشتیم یک کنسرو و یک کمپوت بود، از آب کمپوت در دهان 4 الی 5 نفری که در کنارم بودند ریختم، ممانعت می‌کردند و از من می‌خواستند که آن را به فرد دیگری بدهم. یک استوار عراقی آمد و از ما پرسید عرب هستید یا فارس که ما گفتیم شیعه و فارس هستیم، ما را به یک سنگر انتقال داد، گفت چیزی ندارم به شما بدهم اگر توانستید تا شب برگردید به خاک خودتان، اما آنقدر از ما خون رفته بود که نتوانستیم برگردیم و چون از میدان مین هم باید عبور می‌کردیم در همان سنگر ماندیم و اسیر شدیم؛ چراکه توانی برای برگشت در وجود هیچ کدام نبود.

لحظه اسارت چه احساسی داشتید؟ ناامیدی اذییتتان نمی‌کرد؟

لحظه اسارت هیچ حسی نداشتم و اصلاً به سرنوشتم فکر نمی‌کردم. ما را به بصره بردند و هرچه پول، ساعت و ... همراه داشتیم از ما گرفتند، خیلی تشنه بودیم از آن‌ها طلب آب کردیم، چشمانمان را بسته بودند و چیزی نمی‌دیدیم با تکان دادن سرم کمی چشم بندم جابه‌جا شد و یک عراقی با لباس کردی را دیدم که روی صندلی نشسته و در مقابلش و روبه‌روی ما یک تیربار دومتری قرار داده که اگر تکان خوردیم ما را بزند؛ چراکه ترس زیادی از ما داشتند.

به‌دنبال طلب ما برای آب، بشکه‌های گازوئیل آورده و آن را رویمان ریختند. از آنجا سوار جیپ شدیم که اصلاً جایی نداشت و به زور کتک خودمان را در آن جا می‌دادیم. یکی از دوستان به نام حسن حمزه‌ای که با ما بود به دنبال این بود که چیزی پیدا کند تا آنان را مورد هجمه قرار دهد اما متأسفانه چیزی پیدا نکرد. به بصره رسیدیم و ما را در شهر چرخاندند، زن‌های بصره می‌آمدند لباس‌هایمان را پاره می‌کردند، گوجه و آب دهان بر رویمان می‌انداختند. پس از آن ما را به بیمارستان بصره بردند در ابتدای ورودی عکس صدام را به همراه دخترش نصب کرده بودند. پرستاران خانم که آمدند به داد ما برسند سربازان عراقی اجازه ندادند و به آنان گفتند که اینان مجوس و آتش‌پرست هستند و شروع به زدن ما کردند، جراحت‌های ما بسیار شدید شده بود، یک هفته در بیمارستان ماندیم عده‌ای از پرستاران به دور از چشم سربازان بعثی با ما صحبت می‌کردند و می‌گفتند از تبرک امام رضا چیزی با خود ندارید برخی از دوستان تسبیح یا مهری از مشهد داشتند و به آن‌ها ‌می‌دادند آنان هم هوای مجروحان را داشتند و به صورت پنهانی خوراکی‌های مقوی به آنان می‌دادند، اما پرستارانی هم بودند که بسیار بدرفتاری می‌کردند و مراعات زخمی بودن اسرا را نمی‌کردند.

در آن بیمارستان بسیاری از اسرا که دارای جراحت دست و پا بودند را به راحتی قطع عضو می‌کردند، یکی از پزشکان که ایرانی بود به ما گفت تا آنجا که می‌توانید تحمل کنید که از اینجا بروید تا دست و پاهایتان را قطع نکنند در اردوگاه صلیب سرخی‌ها می‌آیند و اوضاع بهتری خواهید داشت. در آنجا نیز چند تن از رزمندگان که در بیمارستان به صدام توهین می‌کردند را با آمپول هوا به شهادت رساندند.

در پادگان بصره به اردوگاهی که مخصوص عیاشی و رقص سربازان بعثی بود منتقل شدیم که دیوار آن پر از عکس‌های مبتذل بود و آهنگ‌های شاد و مخصوص منافقان را پخش می‌کردند، زمانی که دراز کشیده بودیم از رویمان می‌دویدند، محاسن پیرمردان را می‌کشیدند، یکی از نیروهای بعثی تکواندوکار بود و با پا به گردن افرادی که از نظر جسمی سالم‌تر بودند می‌زد، افراد را تک تک می‌بردند و شکنجه می‌دادند و بر می‌گرداندند شدت آزارها به قدری بود که 4 یا 5 نفر از دوستان شب‌ها نگهبانی می‌دادند تا بقیه بتوانند بخوابند پس از 3 یا 4 شب به سوله‌ای در بغداد منتقل شدیم، اطلاع نداشتیم که مخوف‌ترین استخبارات عراق است و از نظر روحی هیچ کجا به اندازه آنجا اذیت نشدیم.

مقدار غذایی که برای تمام اعضای اردوگاه می‌آوردند آنقدر کم بود که به نیمی از آن‌ها نمی‌رسید. پس از آن ما را برای مصاحبه با رادیو عراق بردند و از قبل سپردند که سخنی اضافه نگوییم و تنها خود را معرفی کنیم و اگر کسی تخطی می‌کرد او را با کابل می‌زدند.

در بغداد هم ما را در سطح شهر چرخاندند و همه با خشمی عجیب ما را نگاه می‌کردند. پس از آن در تاریخ 8 آذر 61 به اردوگاه موصل منتقل شدیم 3 یا 4 ماه در اردوگاه موصل 1 بودیم، این را بگویم که عملیات رمضان یکی از عملیات‌های مظلومانه دفاع مقدس بود که تعداد زیادی در آن به شهادت رسیدند؛ چراکه عملیات لو رفته بود.

شرایط و قوانین سختی در اردوگاه بود چند وعده در روز کتک می‌خوردیم امکانات بهداشتی وجود نداشت، نماز خواندن ممنوع بود و باید نشسته نماز می‌خواندیم، دعا و مناجات هم همینطور. پس از 3 ماه صلیب سرخ به اردوگاه ما آمد و اطلاعات ما را ثبت کرد و اجازه دادند که برای خانواده‌هایمان نامه بنویسیم و سهمیه‌ای ماهانه یک قالب صابون و یک بسته پودر لباس برای ما تعیین کردند و یک مبلغ ناچیز (هزار و 500 فلس معادل 150 تومان ایرانی) را به‌عنوان حقوق برای ما قرار دادند که با آن نخ و سوزن، بیسکوئیت، خرما یا شیر خشک می‌گرفتیم، این پول در اختیار مسئول اردوگاه بود.

بعد از آمدن صلیب سرخ تقریباً تا 2 هفته وعده شام به وعده‌ غذایی اضافه شده بود اما پس از آن تنها یک وعده و آن هم ناهار به اسرا داده می‌شد که 3 ماه مداوم یک نوع غذا بود بطور مثال 3 ماه خورشت بامیه 3 ماه باقالی با پوست، 3 ماه پوست پیاز.

کیانی

(عکس مربوط به دوران اسارت در اردوگاه موصل 1)

اسارت در اردوگاه موصل 3

پس از اسارت 3 الی 4 ماهه در موصل 1، به موصل 3 انتقال داده شدم، در این اردوگاه که نزدیک به 8 سال از عمرم طی شد با افرادی بسیاری همچون سید آزادگان، مرحوم ابوترابی آشنا شدم. از نظر تغذیه و امکانات رفاهی در این اردوگاه در وضعیت بسیار نامطلوبی قرار داشتیم، اما این اردوگاه در اعمال عبادی همچون، نماز شب و دعا و کمک به یکدیگر نمونه بود، اگر دولت‌مردان ما حداقل 30 درصد اتحاد اسراء را داشتند ایران گلستان می‌شد، رهبر ما در دنیا نمونه است و به حق نایب امام زمان(عج) است اما متأسفانه با دنیاگرایی برخی از مسئولان همدلی برای رفع مشکلات مردم وجود ندارد.

سهمیه روزانه غذای ما در آسایشگاه بسیار اندک و حتی در بسیاری مواقع تکراری بود، گاهی اوقات دورچین‌های غذا همچون سبزی یا میوه نیز به اسرا داده می‌شد که به حدی کم بود که اسرا آن را به یکدیگر می‌بخشیدند، خاطرم هست در یکی از روزهای ماه رمضان، به هر یک از اسراء یک خوشه انگور داده شد که به‌عنوان میوه یک ماه آن‌ها در نظر گرفته شده بود.

فرار یکی از اسراء

در همان روزهای اسارت در اردوگاه موصل 3 به دلیل فرار 2 الی 3 نفر از اسرا از اردوگاه، شرایط موجود که به سختی می‌گذشت، وخیم‌تر شد و حفاظت نیروهای عراقی بیش از پیش شد، با فرار این اسرا جیره غذایی بسیار محدود شد و دیگر هیچ‌کس سیر نمی‌شد و تنها غذای به‌ اصطلاح بخور و نمیری به ما داده می‌شد و اکثر اسرا به امراض مختلف روحی و جسمی مبتلا شده بودند، گفتنی است که بعدها متوجه شدیم که یکی از 3 اسراء در حال فرار، در عملیات خود موفق شده و پس از مدتی خود را به اهواز رسانده بود.

کیانی

(نفر دهم؛ غلامعلی کیانی)

حاج آقا ابوترابی به‌واقع رهبر معنوی اسرای ایرانی بود؛ چراکه ایشان دارای شخصیت بسیار بزرگ و اخلاق حسنه و منحصربه‌فردی بود، تنها حضور این روحانی عارف بود که می‌توانست اندکی از سختی‌های اردوگاه و اسارت را برای من و بسیاری از اسراء، آسان کند، به حق می‌توان گفت که این روحانی آزاده، محور وحدت در اردوگاه بود، او بسیاری از شب‌ها که اسرا خواب بودند، بیدار بود و به راز و نیاز می‌پرداخت و در عین حال حواسش به حال جسمی و روحی اسرا نیز بود.

اگر آقای ابوترابی نبود ما تلفات و خسارت بیشتری به لحاظ جسمی و روحی در اردوگاه می‌دادیم، ایشان حالت معنوی پدرانه نسبت به همه اسرا داشت و هر کسی که ایشان را می‌دید احساس می‌کرد نزدیک‌ترین فرد به او در اسارت ایشان است. هرچند که 4 الی 5 جانشین برای ایشان وجود داشت تا در مواقعی که نبودند هدایت و رهبری اسرا را برعهده داشته باشند اما مرحوم ابوترابی خود محور وحدت و انسجام در اردوگاه بود، به همه محبت داشت و تفاوتی بین آزادگان قائل نبود، مرحوم ابوترابی برای آزادگان حکم امام را داشت، برای دین و ایمان آزادگان هم تلاش بسیار می‌کرد گویی ایشان آمده بود تا محافظ آزادگان باشد.

برگزاری کلاس قرآن و نهج‌البلاغه در آسایشگاه

حاج آقا ابوترابی در آسایشگاه برنامه‌های مختلف فرهنگی و آموزشی را برنامه‌ریزی کرده بود که از آن جمله، آموزش قرآن، نهج‌البلاغه، مداحی، کلاس‌های عربی، انگلیسی، فارسی و فعالیت‌های ورزشی بود که به‌صورت کاملاً مخفی انجام می‌شد. از آنجا که تعدادی از اسراء، دارای صدای خوب و خوشی بودند از آن‌ها به‌عنوان مربی مداحی برای سایر اسرا استفاده می‌شد همچنین این افراد در مناسبت‌های مختلف به مداحی، مناجات و دعاخوانی می‌پرداختند، گاهی اوقات نیز کلمات دعا با استفاده از مواد سیاه درون باتری که خالی شده بود روی کاغذ سیگار نوشته می‌شد.

تعداد کتاب‌های دینی در اردوگاه کم بود که بعد‌ها با درخواست به صلیب سرخ تعدادی نهج‌البلاغه و قرآن برایمان آوردند، 2 الی 3 کلاس در این دو حوزه روزانه برگزار می‌شد که درس نهج‌البلاغه هر 6 ماه به یکی از نامه‌ها، خطبه‌ها، حکمت‌ها، اختصاص داشت. رضا ترابی، خوش نیت و ... نیز به‌عنوان مربیان قرآن کلاس‌های تجوید، صوت و لحن و ... برگزار می‌کردند.

با تلاش‌های بسیار حاج آقا ابوترابی و همکاری اسرا جهت برگزاری کلاس‌های مختلف علمی، فرهنگی و دینی، 250 کم‌سواد، باسواد شدند و 500 قاری قرآن و 50 حافظ قرآن نیز در آن دوران تربیت شدند، من هم در این میان از قافله عقب نماندم و با تلاش و استمرار در حفظ، توانستم در کمتر از دو سال حافظ 27 جزء قرآن شوم، جرقه و انگیزه حفظ قرآن را حاج‌آقا ابوترابی در وجودم ایجاد کرد؛ چراکه در کنار انگیزه و روحیه‌ای که به اسرا می‌داد به من گفت پس از آزادی از اسارت زمینه دیدار حافظان قرآن با امام خمینی(ره) را فراهم می‌کنیم، سال 68 با شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره) متأسفانه دیگر دلسرد شدم و نتوانستم مراحل حفظ را به پایان برسانم، ناگفته نماند که اسارت، زمینه مداحی به‌صورت جدی در آینده را برایم ایجاد کرد و اکنون در عرصه روایت‌گری جنگ و مداحی فعال هستم.

شکنجه‌های اسارت

در زمان حضور در اردوگاه، اسراء در بازه‌های زمانی مختلف، برای بازجویی احضار می‌شدند، خاطرم هست در یکی از روزهای اسارت، برای بازجویی به اتاق مخصوص احضار شدم، در آن مکان زن منافقی همراه با افسران عراقی مطالبی عنوان می‌کردند مبنی بر آنکه ایران قافیه را باخته و در جنگ شکست خورده، تا روحیه من را خراب کرده و آمار دقیق اردوگاه و به‌طور خاص اقدامات حاج آقا ابوترابی را از زیر زبان من بکشند، اما من ذره‌ای کوتاه نیامدم و گفتم اگر تک تک ناخن‌های من را با قیچی بیرون بکشید دست از امام برنخواهم داشت، مأموران بازجویی با شنیدن این کلمات عصبانی شده و شروع به شکنجه دادن من کردند، شکنجه به قدری سخت و دردناک بود که تمام آن در ذهنم نمانده، بعدها دوستانم گفتند زمان بازگشت از بازجویی بیهوش بودم و سر و گوشم خونین بوده است.

کیانی

(نفر دوم از سمت راست؛ آزاده غلامعلی کیانی)

در زمان بازگشت از بازجویی و شکنجه از نظر روحی و جسمی به شدت آسیب دیده بودم در این بین حاج آقا ابوترابی همانند پدری مهربان به درمان جسم و روحم پرداخت به‌گونه‌ای که در 3- 4 ماه پس از شکنجه ساعاتی از روز را با ایشان در اردوگاه می‌چرخیدم و برایشان مداحی می‌کردم که همین موضوع باعث شد تا به بلبل ابوترابی معروف شوم، ناگفته نماند که مرحوم ابوترابی در این مدت از ارزش‌های اخلاقی و تزکیه نفس نیز بسیار برایم مطالب و درس‌ها عنوان می‌کرد.

در ایام محرم و به‌طور خاص عاشورا، تمام دیوارها و پنجره‌ها با پتوهای مشکی، سپاه‌پوش می‌شد، به یاد اسراء کربلا، با پای برهنه در اردوگاه قدم می‌زدیم، مداحی، روضه‌خوانی و مقتل‌خوانی نیز از دیگر برنامه‌هایمان در ایام محرم بود، این در حالی بود که سربازان و درجه‌داران عراقی با حقیر شمردن ایران (عجم) و توهین به امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) سعی در بی‌هویت نشان دادن اعتقادات شیعه داشتند.

تلخ‌ترین و شیرین‌ترین خاطره در اسارت

تلخ‌ترین خاطره زمانی برایم رقم خورد که خبر رحلت امام خمینی(ره) در اردوگاه پخش شد، برای هیچ کس باورکردنی نبود که دیگر امام بین ما نخواهد بود، پس از شنیدن آن خبر، تا یک هفته کسی غذا نخورد، تنها کسی که توانست ما را در آن شرایط آرام کند و اتحاد میان اسرا را حفظ کند، حاج آقا ابوترابی بود. در زمان رحلت امام، 400 هزار تلاوت قرآن انجام شد.

شیرین‌ترین خاطره نیز انتخاب مقام معظم رهبری به جای امام راحل بود، این رویداد به حدی برای ما شیرین و دل‌انگیز بود که اسراء عکس ایشان را با صابون بر روی پتو‌ها و دیوارها می‌کشیدند.

در سال آخر اسارتم، صدام دستور داد که تعدادی از اسرا به کربلا و زیارت امام حسین و سپس نجف مشرف شوند ناگفته نماند که این اقدام صدام نیز برای تبلیغ خود و معرفی چهره‌ای مثبت از خود برای همگان به ویژه صلیب سرخ بود، ما در ابتدا علاقه‌ای به رفتن نداشتیم نه برای آنکه شوقی برای زیارت نداشته باشیم نه، از آن جهت که صدام به نفع خود و برای تبلیغ رسانه‌ای خود این سفر زیارتی را ترتیب داده است اما در نهایت با مشورت حاج آقا ابوترابی ما به این سفر معنوی مشرف شدیم.

لحظه آزادی

دو سه ماهی بود که در اردوگاه حرف‌های نامفهومی از آزاد شدن خود از سوی عراقی‌ها می‌شنیدیم، از آن موقع که آقای ابوترابی گفته بود شما مهمان امام حسین(ع) هستید تحمل اسارات در خاک عراق برایم خیلی مشکل نبود، همانطور که خیلی به آزادی فکر نمی‌کردم، اما بهرحال در شهریور سال 69 آزاد شدیم و پس از یک روز قرنطینه در مرز به میهن برگشتیم.

استقبال پر شوری هم در مرز و هم در شهر تویسرکان از ما به عمل آمد، مادرم که برای استقبال از من آمد دسته گلی را به دستم داد و گفت پسرم بخاطر سختی‌هایی که کشیدی ناراحت نباشی؛ چراکه خدا تو را انتخاب کرده است و تو در راه اسلام رفتی.

انتهای پیام
captcha