«باز این چه شورش است که در خلق عالم است.» هر چه به اربعین نزدیک میشوی و صدایش را میشنوی، حال و هوای کوچهها و خیابانها طور دیگری میشود، حرفهایی که بین دوستان و آشنایان رد و بدل میشود، جنسش فرق میکند. یکی کفش کتانیاش را تعمیر میکند، یکی کولهپشتی آماده میکند و دیگری دنبال گذرنامه است. عجیب اینکه چیز دیگری نمیخواهی. شاید تنها سفری است که سبکبار و عاشق میروی، فقط کافی است پر پرواز داشته باشی.
اینک وقت رفتن است، میروی تا در لیست زائران قرار بگیری. میروی، چون دوست داری. میروی، چون به میزبان آن دیار اعتقاد داری. کراماتش، محبتش و مهماننوازیاش را. به مرز ایران و عراق میرسی، کمکم لابهلای جمعیت گم میشوی، اصلاً گم شدن را دوست داری. میخواهی که کسی نشناسدت. میخواهی رها باشی، خلوت کنی، آزاده باشی. بسم الله میگویی و قدمهایت را سنگین و باوقار جلو میبری. به اطراف نگاه میکنی. با خود میگویی: چه جمعیتی! اینها کجا میروند؟ چرا یک جا جمع شدهاند؟ چه دیدهاند که مسیرشان یکی است. چه شورشی برپا شده است. میروی و میروی.
موکبها پذیرایی میکنند. هر چیز و هر چه در آن بیابان بخواهی، هست؛ غذاهای مختلف، چای ایرانی، چای تلخ عراقی. لابهلای جمعیت، پیرمرد، پیرزن، میانسال، جوان، کودک، نوزاد؛ خداوندا، چه شورشی به پا شده است. ستون به ستون میروی.
بین راه، مادری که شاید به سختی ساعتها روی پا ایستاده، تکه کارتنی در دست، وسط راه ایستاده و زائران را باد میزند تا شاید با نسیمی، هوای گرم را از زائری بزداید. کودکی پنج ساله، لیوان پر از آب را با دستان کوچکش گرفته تا به زائری بدهد. تشنه هستی، اما یادت به لب تشنه امام حسین(ع) میافتد. بوی غذا در بین عمودها پیچیده، تا چشمت به آنها میخورد، یاد شیرخوار امام حسین(ع) میافتی. تأمل میکنی بین خوردن و نخوردن. کمی صبر میکنی، تحمل میکنی. یاد جمله «یا لیتنا کنا معک» میافتی. به یاد روز عاشورا راه میروی. زانوهایت توان ندارند. یاد حضرت زینب(س) میافتی.
میروی و میروی، عمودها را میشماری و میگویی، باید بروم تا شاید کمی درک کنم. کودکان را میبینی که پا به پای مادرانشان راه افتادهاند، گاهی جلوتر از مادران. یک دفعه میبینی که دختربچهای به زمین میافتد. ناگاه میگویی: یا حضرت رقیه(س)، اینجاست که اشکت امان نمیدهد و پهنای صورتت خیس میشود. میروی دستش را میگیری، بلندش میکنی. پایش به جایی بسته نیست، کتک نخورده است، بلند میشود، لبخند میزند و دوباره به راهش ادامه میدهد.
به موکب عراقیها که میرسی، چای تلخ و غلیظ را با استکانهایی بیدسته که گرد و خاک قدمهای زائر روی آن نشسته، برمیداری و به نیت شفا میخوری و برایت شیرینتر از هر چای میشود. چیزی به کربلا نمانده است. چند کیلومتر دیگر که بروی، گنبد را خواهی دید.
آفتاب کمرنگ میشود. در خانهای باز است. خانه نمای سادهای دارد. به تو اسکان میدهند. میزبان، خانهاش، خودش، همسر و فرزندانش با رفتارشان، تو را دگرگون میکنند. با خود میگویی، اینها در کدام دانشگاه درس خواندهاند، اینها درسنخواندههایی هستند که از هزاران مدرک گرفته، نسبت به امامان معصوم(ع) عارف بالحق هستند.
نماز مغرب و عشا را میخوانی، استراحت میکنی، میزبان برایت سنگ تمام میگذارد، میگوید چیزی به کربلا نمانده است. استراحت میکنی تا با نفسهای تازهتری حرکت کنی. دراز میکشی، اما خواب به چشمانت نمیآید. عاشق شدهای، عشق خواب را از چشمانت گرفته است.
صبح میشود، نمازت را با طمأنینه میخوانی. راه میافتی تا حرکتت را ادامه دهی. در بین راه، زیارت عاشورا زمزمه میکنی و روزهای قبل را تکرار. ستون به ستون، موکب به موکب، همه چیز و همه کس را زیر نظر گرفتهای. یکرنگی و یکدلی میببینی؛ صفا، صمیمیت و عشق را، تا چشمت به گنبد اباعبداللهالحسین(ع) میافتد، از خود بیخود میشوی. میافتی، دوباره بلند میشوی. سلام میدهی، حاجت میخواهی. دگر بار مینشینی، نجوا میکنی و به آرزویت میرسی.
فیروزه جمشیدی
انتهای پیام
فیروزه جان عالی بود واقعا فکر کردم به کربلا رفتم وبرگشتم
دستت طلا امیدوارم موفق و موید باشید
التماس دعا
چیزی برای سخن گفتن نمانده..اشک،امانِ نوشتن را ربوده است.
فقط میتوانم بگویم :
"اللهم الرزقنا کربلا"
چیزی برای نوشتن ندارم .اشک،امانِ نوشتن را ربوده است.
فقط میگویم:
"اللهم الرزقنا کربلا"